خبرگزاری فارس ـ گروه کتاب و ادبیات: در دمای ۴۰ درجه‌ی سانتی‌گراد در یکی از روزهای گرم تیرماه هوس خیابان‌گردی می‌کنم. کوله‌ام را برمی‌دارم و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می‌زنم. حرارت از روی آسفالت داغ به صورتم می‌خورد و عرق شور پوستم را می‌سوزاند. خودم را به پناه سایبان یک مغازه می‌رسانم و بطری آب را از کوله در می‌آورم.

بطری را یک نفس سر می‌کشم و وقتی سرم را پایین می‌آورم، چشم‌های سرخ شده‌ام روی یک تپانچه قدیمی خیره می‌ماند. تپانچه که در ذهن من پر از خشونت و بی‌رحمی است، در کنار یک نارنج کوچک آرام گرفته و تصویر پر از تناقض‌شان روی جلد کتاب چاپ شده است.

در چوبی مغازه را باز می‌کنم و باد خنکی به بدن گر گرفته‌ام می‌خورد. کتاب را از قفسه برمی‌دارم و به جلدش نگاه می‌کنم. انگار کسی قلمش را در خون زده باشد، نوشته «قربانی طهران».

روی نیمکت چوبی پایین قفسه می‌نشینم و کتاب را باز می‌کنم. می‌خواهم فقط چند صفحه از آن را ورق بزنم اما گویا نویسنده با قلم شیوایی که دارد، قفل آهنینی به پاهای مخاطب زده و قصد ندارد او را تا انتهای کتاب رها کند.

توصیفات واضح و گیرای داستان، من را همراه با «هاشم» بر دلیجان سوار می‌کند، به سمت طهران می‌راند و در خون‌خواهی پدر همگام می‌کند. استرس لو رفتن تپانچه در دروازه شهر، ترس از شنیدن صدای شلیک گلوله و بوی نارنجی که فضای داستان را پر کرده، در تمام سفر دو ساعته‌ مطالعه کتاب همراهی‌ام می‌کند.

گاه همراه و هم‌نوا با هاشم پای سجاده اشک می‌ریزم و گاه با مردی همسفر می‌شوم که داعیه روشنفکری او را به شهر عشق و عشاق در پاریس کشانده.

هاشم که از داغ پدر می‌سوزد، برای یک مأموریت انتخاب می‌شود. در بحبوحه‌ مشروطه با بقچه‌ای لباس و یک چاقوی زنجانی در دست راهی طهران می‌شود و نمی‌داند عطر نارنج با دل و جان او چه خواهد کرد!

به موازات طهران، ماجرایی در پاریس شکل می‌گیرد. علیقلی خان که از بوی سرگین و قیل و قال هم‌کیشان به ستوه آمده، به پاریس پناه برده تا به مدد معشوقه‌های پاریسی زنگار از دل چرکین بزداید و دمی بیاساید.

رشته‌ای دو داستان را به هم می‌دوزد و سرنوشت و سرگذشت هاشم را به علیقلی خان پیوند می‌دهد.

شخصیت پردازی پویا و قوی مانع از آن می‌شود که با تصمیم‌های درست و غلط هاشم مخالفت کنم یا دربرابر لذت‌جویی علیقلی سنگ بیندازم و همگام با او قدم برندارم.

من فقط سطر به سطر کتاب را می‌خوانم و نمی‌توانم حدس بزنم حتی در سطر بعد چه ماجرایی قرار است رقم بخورد. گویی سوار ماشین زمان شده‌ام که مرا با خود به دوران مشروطه می‌برد و من توان پیاده شدن از آن را ندارم، جوری کشش و جذابیت که حتی لحظه‌ای نمی‌توانم کتاب را زمین بگذارم و ناچار یک نفس تمام آن را می‌خوانم.

حامد اشتری در خلق اولین اثر بلند خود طوری قلم می‌زند و حال و هوای قاجار و مشروطه را به نمایش می‌کشد که گویی در آن زمان زیسته و تمام وقایع را به چشم دیده است. از یک طباخی در سبزه میدان و پای درس شیخ فضل الله گرفته تا کافی‎شاپ‌های پاریس همه را با ظرافت به مخاطب نشان می‌دهد و از کوچک‌ترین چیزها غافل نمی‌ماند.

با تک سرفه‌ی پیرمرد پشت پیشخوان سرم را بلند می‌کنم و خودم را از دنیای کتاب بیرون می‌کشم. لبخند می‌زند و می‌گوید: «دوتا مشتری مثل تو داشته باشم که ورشکست میشم جوون!»

گیج و منگ به بیرون چشم می‌دوزم و نمی‌دانم کی همه‌جا تاریک شد که من نفهمیدم. تند از روی نیمکت بلند می‌شوم و دستپاچه می‌گویم: «ای وای ببخشید شرمنده، زمان از دستم در رفت.»

انگار متوجه حالم می‌شود که خیلی پا پیچم نمی‌شود. آرام و با وقار می‌خندد و دکمه‌ی رادیوی کوچکش را فشار می‌دهد. می‌پرسم: «چقدر تقدیم کنم؟»

سرش را بالا می‌آورد و با تعجب می‌پرسد: «تو که همه رو خوندی برا چی می‌خوای بخری؟»

کیف پولم را از توی کوله و از زیر وسایلم بیرون می‌کشم و اسکناس تا نخورده را مقابلش می‌گیرم. انگار دلخور شده باشد، می‌گوید: «شوخی کردم دختر جون، لازم نیست بخری.»

تشکر می‌کنم و می‌گویم: «چند صفحه‌اش مونده که نخوندم. دل تو دلم نیست برسم خونه و تمومش کنم.»

کتاب به دست از مغازه بیرون می‌آیم. دلم تاب نمی‌آورد به خانه برسم. کتاب را باز می‌کنم و صفحات آخرش را می‌خوانم.

هاشم با قامت کشیده دوشادوش من در پیاده رو قدم می‌زند. تند راه می‌رود و بلند گام برمی‌دارد. می‌پرسم: «راستی هاشم از مائده چه خبر؟»

این کتاب، اولین بار در نمایشگاه کتاب امسال از سوی نشر معارف به بازار کتاب عرضه شد.

معرفی از: فاطمه الیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *