دستم را در عبا یم بردم، کارت را درآوردم و به آنها دادم. بدون اینکه
اسم را بخواند یا به کارت نگاه کند، گفت: «سوار ماشین شو .»
نمی خواستم این کار را بکنم. گفتم: «موضوع چیه؟ »
جوابی نگرفتم. با زور مرا هل دادند و بردند.
هر تکه ای از بدنم از شدت ترس به تکه ای دیگر وابسته شد و کنترل
خود را از دست دادم. گرد و خاکی که ماشین به وجود آورد، همه جا را گرفت.
نمی دانم کجا ایستادیم. به خاطر شیشۀ دودی که مانع دیدن بیرون به وسیلۀ
سواره های داخل ماشین می شد، نفهمیدم به کدام سمت رفتیم. فکر می کنم
در دادگاه شرعی نبودم، بلکه در جای دور و منزوی دیگری بودم. به اتاقی
که نمی توانستم راه رسیدن به آن را تشخیص دهم، وارد شدم. این به خاطر
تاریکی ای بود که آنجا را فرا گرفته بود. در ساعات اولیۀ صبح بودیم. مردانی
با ظاهر و لهجه ای عجیب در اتاق بودند. دو مرد به من نزدیک شدند و
به زور مرا روی زمین نشاندند. یکی از آنها گفت: «صورت تو نشون بده .»
به رویش داد زدم: «می خوای در حق من حرومی مرتکب شی؟ »
صدای گام هایی که در حال آمدن به طرفم بود را شنیدم و از میان خندهٔ
بلند این افراد تشخیص دادم. شخص قد بلندی مقابلم ایستاد. نگاهم را
بالا آوردم. مرد کارت شناسا یی ای که دستش بود را تکان می داد. گفت:
«وایسا ». مقابلش ناخواسته ایستادم. در ادامه گفت: «نقاب تو بردار»