” صورتم را به سمت آسمان گرفتم: خدایا! به تنهایی ام رحم کن. من قاصد یک خبر مهم هستم که باید زودتر آن را به دوست عزیز تو برسانم. اگر به او نرسانم، خودم را نخواهم بخشید…..”
مرد جوانی از طرف امیر دارالعماره مدینه، مامور به تعقیب، جاسوسی و نظارت بر یک کاروان می شود؛ کاروانی از سادات هاشمی که از شهر مدینه به سوی مقصدی نا معلوم حرکت کرده اند و امیر، می خواهد از مقصد، نیت و چند و چون کارهای آن ها با خبر شود کاروانی عجیب که مردانش همچون شمع دور یکی از بانوان آن میگردند! اما این بانو کیست ؟ چه قصدی دارد؟ و چرا مسیری اینچنین طولانی را انتخاب کرده است؟ ظاهرا او را فاطمه معصومه (س) صدا می زنند…