طوطی و تاول
وقتی در مهران از اتوبوس پیاده شدیم، من هنوز منگ و مُرّدد بودم. نمیدانستم چهکار کنم. از یکطرف احساس میکردم باید ادامه بدهم، از طرفی چون مدارک همراهم نبود با خود میگفتم: «باید برگردم بروم دنبالِ طوطی.» گیر افتادهبودم بینِ آمدن و طوطی! در این گیر و دار با حمید و میثم آشنا شدم. نقطهی اشتراکِ همهی ما نداشتنِ مدارک و جوازِ عبور بود؛ همین نقطه، وزنِ آمدن را سنگینتر کرد. امّا وقتی از مرز عبور کردیم و آرد و خمیرمان را شستیم، آن نقاطِ مشترک از بین رفت. بیمعنا شد. باید چیزِ دیگری را جایگزیناش میکردیم که نیافتیم. آخر جایِ خمیرِ تُرش را چهچیزی میگیرد؟ البته اگر تلاش میکردیم شاید چیزی را پیدا میکردیم، ولی من شخصاً همیشه خلوت و تنهایی را ترجیح میدادم بر ازدحام و هیاهو که از جمعهایِ مکسّر ترشّح میکند، وگرنه جمعهایِ سالم دستِ خدا را بههمراه دارد و تعرّضی به فردیّتِ تو ندارد. آنها که از من جدا شدند، دوباره ذهنم رفت سمتِ طوطی.