بعضى روزها آدم دلتنگ خدا و دوستان خدا مىشود. خدا كند در آن روزها، خواندن نوشتههاى كتاب خدا خانه دارد خانم شهیدی، فقط به عنوان گپ زدن از عشقى مشترك به درد بخورد و حال كسى را بهتر كند.
بخشی از کتاب خدا خانه دارد:
«دو خط موازى، در بى نهايت، در ابديت هم، به هم نمىرسند.»
مرد اين را نمىدانست وقتى تصميمش را گرفت. مىخواست موازى بماند. گفت طورى مىرويم كه به هم نرسيم. برادهاى كه در دورهاى دلش پنهان بود خنديد؛ من اما نخنديدم. از پشت پلك تاريخ، مرد را مىپاييدم و دلم مىخواست بتواند موازى بماند. زندگى من به عاقبت تصميم مرد گره خورده بود. تركيب عجيبى بوديم:
من بيرون بودم؛ پشت پلك تاريخ!
مرد وسط صحرا بود؛
و براده در اعماق مرد؛
و يك تصميم ما را به هم مىپيوست.
شانه در پيچ موجها فرو رفت و نرم تا شانههاى زن پايين آمد. مرد در آينه به او خنديد. نعلين پوشيد. پردهى خيمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس كشيد. غلامى كه آب مىآورد از كنارش رد شد: «كاروانى را ديدم. همين نزديكى. از نام و نشانشان پرسيدم. حسين بن على و همهى خانواده و دوستانش بودند كه به كوفه مىرفتند.»
ديدن يك كاروان ديگر، چيز عجيبى نبود. صحرا بزرگ بود؛ به اندازهى عبور دهها قافله از كنار هم، اين دل مرد بود كه براى اين عبور بزرگ نبود. چشمهايش سياهى رفت. ناگهان چه بلايى بر سرش آمده بود؟
پسر پيغمبر در كاروانى به كوفه مىرفت. كجاى اين خبر، اين همه او را برآشفته بود؟ هيچ وقت به دشمنان اين طايفه نپيوسته بود؛ ولى باور هم نكرده بود كه در قتل عثمان شريك نبودهاند. بعد از آن كه پيراهن خونى عثمان دلش را چركين كرده بود، نزديك خانوادهى على عليهالسلام نيامده بود. همان دورها مانده بود. يك قدم پيش و يك قدم پس. بينابين راه! حالا پسر على عليهالسلام در كاروانى در چند قدمى در حركت بود. چيزى در دلش مثل اسفند آتش ديده جز زد. غلام را صدا زد: «به همه بگو از كاروان حسين دور مىمانيم. از دو راه جدا مىرويم. هر جا هم كه آنها منزل كردند، ما جلوتر يا عقبتر خيمه مىزنيم.»