توضیحات
سعید همین حرف را زده بود: «گفته بودم گیرت میندازم.» پسر دنبال گیر انداختن پدر بود، پدرش دنبال شکار من. بعد از اولین سفرمان گفت:«چند وقته داری منو دنبال خودت میکشی؟ شکار گریزپایی بودی، اما بالاخره صیدت کردم. گردنآویزبرات میخرم تا همیشه همرات باشه. یک حلقه هم میخرم، مخصوص وقتهایی که با هم هستیم.»با هم هستیمش را اساسی کشید. فقط لبخند زدم. از اداهایش خندهام میگرفت، اما دهانم را گلوگشاد باز نمیکردم. فریبا میگفت: «وقتی میخندی، همهٔ دندونات میریزه بیرون و زشتت میکنه. برو ارتودنسی، عمل فک.» کی وقت داشتم به خودم برسم؟ فقط بدو بدو. زندگیام در کار تعریف شده بود تا وقتی پیامهای مدیرعامل، شب و نصفهشب بهدستم رسید.
با هم رفته بودیم اصفهان. اختتامیهٔ برنامهای چیزی بود. گفت حلقه بخریم. به دستهایم نگاه کردم و به دست درشت و سفید سعید.
– میدونی، حلقه یعنی جار زدن. ما که هنوز نمیتونیم جار بزنیم!