من جانباز نیستم
۸۰,۰۰۰ تومان قیمت اصلی: ۸۰,۰۰۰ تومان بود.۷۲,۰۰۰ تومانقیمت فعلی: ۷۲,۰۰۰ تومان.
کتاب من جانباز نیستم
احمد پیرحیاتی، خاطراتی دارد که بی نظیر است. خاطراتش از مبارزات انقلاب، از کمیته، از محافظت از شخصیتهای مشهور، از ایستها و بازرسیهای اول انقلاب، از شروع جنگ و چمران و حضرت آیت الله خامنهای، از جانبازی خودش، بی نظیر است. او عکس ما آدمهایی است که معمولا برای زیباتر به نظر رسیدن، ماسک به صورت میزنیم. او همه چیز را بدون سانسور، بدون خوشآیند و بدآیند کسی، بدون گرایشات سیاسی، تعریف میکند.
وزن | 270 گرم |
---|
2 در انبار
کتاب من جانباز نیستم
احمد پیرحیاتی، خاطراتی دارد که بی نظیر است. خاطراتش از مبارزات انقلاب، از کمیته، از محافظت از شخصیتهای مشهور، از ایستها و بازرسیهای اول انقلاب، از شروع جنگ و چمران و حضرت آیت الله خامنهای، از جانبازی خودش، بی نظیر است. او عکس ما آدمهایی است که معمولا برای زیباتر به نظر رسیدن، ماسک به صورت میزنیم. او همه چیز را بدون سانسور، بدون خوشآیند و بدآیند کسی، بدون گرایشات سیاسی، تعریف میکند. اگر تعریف میکند که در یک درگیری شب تا صبح، دو گروه ایرانی کلی از هم تلفات گرفتهاند، نمیخواهد این خاطره را گم کند. از اینجور خاطرات تلخ، گذر نمیکند تا خودش را یک قهرمان نشان بدهد. همین او را قهرمان میکند. به نظر من احمد پیرحیاتی یک قهرمان ملی است، مثل تمام قهرمانان ملی این سرزمین که حالا روی ویلچر مینشینند و از کم و کاست این مملکت آزار میبینند. احمد پیرحیاتی قهرمان است، نه فقط به خاطر عمر و مالی که به پای انقلاب به فدا داده، او قهرمان صداقت است. آنچه میخوانید، یک تاریخ لخت و عریان، تلخ و شیرین است که میتواند درسی باشد برای آیندهی یک مملکت.
برشی از کتاب
بعد از پاوه، به نوسود رفتیم و تا پایمان به نوسود باز شد، دور تا دورمان را بستند. اگر برای هر کس نوسود یک رنگ داشته باشد، تنها رنگش برای من، رنگ آن زنِ کُردی است که ایستاده بود بالای سر بچهاش و سنگ را میبرد بالا و با حرص فرود میآورد و باز میبرد بالا و با حرص فرود میآورد. صدای خِسخِسِ او به گوش ما میرسید. شَتَک زدن خون به صورتش را از پشت سنگ میدیدیم و حیرتزده از اینکه این دیگر چه جنایتی است؟! هنوز چند ماهی از صحافی کتابِ گوشت و استخوانی که تانک لعنتی با جمجمۀ رفیقمان درست کرده بود، نمیگذشت و حالا اصلاً روحیۀ دیدن جمجمۀ به شکل کتاب درآمدۀ یک بچه را نداشتیم…
من چه میدانستم این سیدِ عمامهسیاه در ساختمان استانداری اهواز، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم، چه کسی است. نمیدانستم کسی که، هر وقت از کارش خسته میشود و برای استراحت میآید دم درِ ستاد مینشیند، یک زمانی قرار است بشود رهبر! من مینشستم کنارش و هرچه را که دلم میخواست برایش تعریف میکردم. لُری لُری. یکی از چیزهایی که برایش تعریف کردم، حکم قتلی بود که خلخالی داده بود. خلخالی حکم داده بود که آدمخوارها را بکشید. آنها معروف شده بودند به آدمخوار و تعدادی را زخمی و شل و پَل و حتی خورده بودند. خلخالی گفته بود، هر جا آنها دیدید، با گلوله بزنیدشان…
صبح که چشمهایمان به صورتهای نخوابیده و چشمهای مثل کاسهخونِ رفقایمان باز شد، برادران کناریمان، جمع کردند و رفتند به سمت جاده. تیراندازی خوابید. اَه! اینها کجا میروند؟ آنها کی هستند توی پاسگاه؟ اگر اینها خودی هستند، چرا حالا که صبح شده دارند میزنند به چاک؟ اگر آنها که توی پاسگاهند، گروهک هستند، چرا در نمیروند؟ دهان همۀ ما باز ماند…