توضیحات
حس غربت مثل آتشفشان خفتهای ناگهان بیدار میشود، تنوره میکشد. بغض از سینه و گلویم مثل گدازه فواره میکشد و تمام تنم را میلرزاند و باران داغ و سوزانش میپاشد روی گونهها و صورتم.
جواد ببیند میگوید خدا دیوانههایش را هوشیار کند.
دلم برای مادرم، برای دستهای زمخت و زبرش که همیشۀ خدا بوی خمیر میدادند، تنگشده؛ برای شبهایی که زیر نور ماه روی تخت مینشستیم و برای من اوسنه تعریف میکرد. صدای سگ که از دور دست میآمد، میترسیدم، خودم را میچسباندم به سینه گرمونرمش.
چه آرامشی بود توی آغوشش!